من بي تو تمام ميشوم و با تو تمام |
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
پ.ن: میدونم فکرشو نمیکنی،ولی این تیکه های قلبم تا روزگار دوباره دیدنت به هم وصل نمیشه...
پ.ن: پشت همهی کلمههام بغضمو تندی قورت میدم...
یادم که میآید، دنیا روی سرم آوار میشود و کلمهها پشت دهانمگیر میکنند و اشکهایم حبس میشوند توی چشمم.
امشب میان صدای خوش نغمهای که دوستش دارم،غمت، نبودنت سرک کشید و نشانم داد که جایگاه تو کجاست...
حالا غمت شده ادامهی زندگی من و شاه نشین قلبم حفرهی بزرگ نبودنت شده...
اومدم سفر،نمیدونم به لحاظ فنی رفتن به دیار خانوادگی سف به حساب میاد یا نه؟
اما من،همین که پام رو از شهر بزارم بیرون،حس رهایی میاد...
شهید نصرالله
امشب که همه خوشحالن از این اتفاق،
من،امشب برای شهادتت گریه کردم...
من گریههامو نگه داشتم برای بعد از انتقام!
یک عالم ظرف نشسته توی سینک هست و یک عالم کار و یک نینی فسقلی که دلم میخواهد تمام وقت بنشینم و تماشایش کنم.
نینی را میگذارم رو به روی کابینت پلاستیکیجات،
میایستم کمی به جمع و جور کردن و آماده سازی مقدمات ظرف شستن.
الوهایی که این وسط قرار است لواشک بشوند را میگذارم توی سبدها.
دو تکه ظرف میشورم و دخترک خوابش میگیرد.
میآیم کنارش تا بخوابد، میروم و مینشینم پای نوشتن گزارش گفتگوی دیروز.
به مامان زنگ میزنم که ناهار میام خونهتون.
به خیالم این طور میرسم ظرف ها را بشورم و دیگه نخوام برای آشپزی وقت بزارم.
دوباره میروم دوتکه میشورم و دخترک بیدار میشود.
امیدوارم تا قبل از رسیدن پسرک تمام بشکند ظرف های نشسته.
کاش این سه ساعت کش می آمد...
پ.ن: الحمدلله
همه خوابیده اند.
مرد،پسرک و دخترک.
من دستشویی رفتهام با فراغت،نماز خواندهام،سرچ کردهام،کتاب خواندهام و دخترک بیدار شده دوباره.
حالا کنارش آرام دراز کشیده ام و به بلوزی که فردا پسرک باید بپوشد فکر میکنم و اینکه چرا چنین و چنان و اینکه کاش منم قبل از ۱۲ بخوابم و آرام بگیرم و اینکه آخر هفته ها چهطور خواهد بود و اینکه امروز چه تنوعی داشت واین که خسته هستم و اینکه ...
الحمدلله،برای تنهای سالممان که میدویم و با شوق کار میکنیم و خسته سر بر بالین می گذاریم...
الحمدالله