|
من بي تو تمام ميشوم و با تو تمام |
راستش این روزها، فکر میکنم و حس میکنم ارتباطم با تو صمیمی ترین رابطهمه.میدونم سطح ارتباطمون خیلی نزدیک نیست ولی از همینجا که هستم خودمم.برای نمازهایی که دیر میشه خوندنش نگران نیستم،برای زودهاش هم حس برنده بودن ندارم.راحتم.امنم.احساس امنیت میکنم.میدونم دوسم داری.یا شاید دارم تمرینش میکنم.
که اگر فاطمههای درونم هم جنگن با هم،ولی تو هستی.تویی که هرچی باشه،مثلا اگه هانی تبش بیاد پایین،یا یک چیز جدید یاد بگیره و با ذوق بهمون نشون بده،یا کار جشنمون ردیف بشه،میگم الحمدلله و وقتی میگم حواسم بهت جمع میشه. که کار درست کن تویی.خلاصه خدا،خیلی خوبه که هستیخصوصا این روزا.که خستهم،گمم،خوشحالم،دلتنگم،قاطی ام،آرومم و این روزا فقط و فقط با تو صمیمی ام...
پ.ن: روز بیست و سومه که اومدی بهار خانوم،خود عشقی تو...
داری تند و تند روزا رو میگذرونی،امروز میخندیدی،با صدای نوزادی کوچولوت که براش غش میکنم،عروسک خانوم،بهار خانوم،فقط میخوام بخوام از خدا،که بهم توان بده،کنارت بشینم و بزرگ شدن تو و هانی جان رو ببینم و بهار بشم...جوونه بزنم...
هفتمین روزه که برای دومین بار مامان شدم.
چقدر روشنه این روزها...خوشحالیاش رو باید نوشت و ثبت کرد،خستگیاش رو ماساژ داد،دلتنگیاش رو به دریا سپرد و این شب های روشن رو توی سینهم حفظ کنم،
اون لحظههایی که هانی میاد زهرا رو بغل میکنه و براش شعرایی که میخوندم رو میخونه.
اون لحظه هایی که صداش میکنه و زهرای بهارم چشماشو باز میکنه.
اون لحظه هایی که زهرا سرش روی سینهم خواب میره...
اون وقتایی که براش حافظ میخونم و با چشمای جذابش نگاهم میکنه.
یا لباش به خنده و ناراحتی تغییر میکه فرمش.
خدایا برای این دوتا فرشتهی قشنگ،برای این زندگی، ازت چه طور تشکر کنم؟
صبح بیدار شدیم و رفتیم غربالگری.به مامان گفتم فکرش رو نمیکردم بخوام بدون رضا از این کارا بکنم.بر خلاف میم که میگفت این کارها رو وقتی تنهایی انجام میده احساس استقلال میکنه،من فکر میکنم اینکه فقط مامان این کارها رو انجام بده،بابا رو از نقشش دور میکنه.
به هرحال من دلتنگ بودم در تمام مدتی که این دوتا کار رو انجام دادیم.من و مامانش.از طرفی حس خوبی هم داشتم.
وقتی دکتر خیالمون رو از زردی راحت کرد،برگشتیم خونه،صبحانه خوردم، مامان رفت،خوابیدم.تا اومدن هانی.با هانی ناهار خوردیم،با مامان جونش گوشت تیکه کردن،فریز کردن،کباب کردن و بعد به میل هانی یک عااااالم کتاب خوندیم و خواب رفت.خودمم رفتم خوابیدم.حس عجیبی داشتم که بین روز دوبار خوابیدم.حس اینکه خب دیگه نخواب پاشو ی کاری کن.
ولی به این فکر کردم که شب خستگی بیچارم میکنه.بی حوصله،پر درد،و کم خواب.بعد اجازه دادم به خودم که خواب برم بی وقت.و خوابیدم.
و چقد چسبید خواب های کوتاه امروز.
عصری هانی رو بیدار کردم،براش کتاب خوندم،عصر پاییزی قشنگی بود.
با هم باااازی کردیم،خوراکی خوردیم،جمع کردیم،حرف زدیم.به زهرا شیر دادم،براش و برای خودم حافظ خوندم،کیف کردم،حظ بردم،آواز خوندم،احساس کردم چقدددددر شب های پاییزمون با زهرا قشنگه امسال.
رضا اومد،هانی رو برد پارک،شام گذاشتیم من و مامانش.مامان و امیر اومدن.کاچی اوردن،دیدنی کردیم،رفتن.
اومدم پیش هانی بخوابه.
رضا خوابه،مامانش خوابه.چه خوبه مامانش اینجاس.خوشحالم.
ارامشش،ایمانش جاریه توی خونه...
چیزی که ادم بهش خیلی نیاز داره...
روی مبل نشستم توی اتاق هانی،باید پاشم،خوابش برده،پوشکش رو عوض کنم،شیربخوره،بخوابیم...
خدایا،ممنون بابت این شب های روشن...
پ.ن:روایت روز پنجم
دیشب دوازده تا جای انژیوکت روی دستام رو شستم.
دوازدهتا جای چسبی که سوزنها رو توی رگهای پاره و بیخونم رو محکم کرده بود برای رد کردن انتی بیوتیکها و مسکنها.
کلی پلن داشتیم، برای این دو هفته،خلاصه کنم،
عرفت الله بفسخ العزائم...
میکشد هرجا که خاطرخواه اوست...
ممنونم الحمداله برای این معجزه،برای زهرا ساداتی که برای من همیشه بهاره...