من بي تو تمام ميشوم و با تو تمام |
امشب روی ابرام...از خوشحالی برگزاری جلسهی رونمایی کتاب،از ذوقِ همسرجان،از تلاشش،نیت شفاف و قشنگش،دل مهربون و مناعت طبعش،از خوشیِ کنارش زندگی کردن...
امشب از بودن توی این جمع،از این ارتباطاتی که خدای بزرگ جلوی پامون گذاشته،از این فرصت و نعمت،بی نهایت سپاسگزارم...
سرشارم از شوق و شکر...
خدای مهربون،من یک عمر میخوام فقط برای تشکر از این نعمتها...
زهی عشق زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا...
چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا...
نیمهشب، یک قدرتی به من میده.
به هوای شیرخوردن دخترک بیدارم،بلند شدم،خوراکی خوردم،آب خوردم،پسرک صدا زد که بیا حرف بزنیم!رفتم و توی اتاقش نشستم.
اینترنت رو روشن کردمتا خواب دخترک محکم بشه.تلگرام رو باز کردم،پادکست همزن رو باز کردم،عکسها رو نگاه کردم و انگار اون قدرتِ دخترکِ نوجوان درونم شعله گرفت لحظهای.
دخترکی که رهاس...از درد جای بخیه بیمی نداره، از سرفه های دخترک ۲۶ روزه حس خاصی نمیگیره و بمب شور و نشاط و عشقه...
دخترکِ رها و قوی درونم،بیا بغلم کن که بدجوری خستهم... به خودم میگم اینه؟یعنی من دوبار جراحی کردم و باز هم دارم به یک جراحی دیگه ای فکر میکنم که ۶ ماه تا یکسال ریکاوری بدن توش طول میکشه؟!
جقدر عجیب.چقدر تغییر جسمی پذیرشش برام سخته.
فردا میرم توی اتاق کلوپ و احتمال زیاد ثبت نام کنم.
چون به یک گروه احتیاج دارم...به یک گروه و تو!
یا من...یا من...یا من...
هرچه هستی باش!اما باش!