من بي تو تمام ميشوم و با تو تمام |
امشب جان خسته و روح و حسهای درهم ریختهام را برداشتم و آمدم لب حوض توی حرم نشستم.
من حرفی ندارم.آرزوهای در دلم را او که باید میداند.
من کجای دنیا این ارتباط را تجربه میکردم حسینجان اگر تو را نداشتم؟
دریای بیکرانِ هستی...
پ.ن:او در دل است و هیچ دلی بیملال نیست...
میخواند و من گریه میکنم، مچاله میشوم، دلتنگ میشم و همزمان احساس میکنم زندهام...
حالا نشستهام توی صحن و جان دادهام به کسی که از نور میخواند...
و حس میکنم که مدینهام،مکهام،مشهدم،کربلایم،کاظمینم،سامرایم...
پ.ن برای آن مرد: در این تاریکیِ تردید،بیا آیینِ اصل آور...