من بي تو تمام ميشوم و با تو تمام

با ذوق و عجله خودم رو رسوندم به جلسه،گفتگو هایی شد و آخر سر غزلی هم خواند و پایان.چقدر پاسخ بود برای سرگشتگی این روزهای من.

اما اما اما...

من دوست داشتم انقدر غزل بخوانم و اشک بریزم...

من دوست داشتم انقدر موسیقی بشنوم و اشک بریزم...

خواهش کردم از دوستان،نشستند،باز هم‌ خواندیم و خواندند...من نتوانستم بخوانم.بغض توی گلویم و حضور در جمع شعرا،دو مانع خواندنم شدند.

می‌شنیدم و آرام اشک‌هایم را پاک می‌کردم...جمع کوچکی بود و شاید توجیهی نداشت گریه‌ی‌ این چنینی...

میان اشک‌های آرام،وقتی راز می گفتم توی دلم با تو،انگار نوری تابید،نوری که نشانم داد بعد از این هق‌هق بی پایان باید چه کنم.

آغوش گرمش را گشود و راه دیگری نشانم داد...

+تاریخ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴ساعت ۱۱:۵۸ ب.ظ نویسنده نیک اندیش |